سئلن، همه هستي ما

پس فردا...

سلام شیرینی زندگیم خوبی مامانی؟ من خوبم وهر لحظه به فکر تو دارم نفس میکشم. امروز جمعه ست چیزی تا عید نمونده. هوا هم کاملا بهاری  شده و امروز نسبت به روزای قبل خیلی گرم بود من  دارم با یه  تاپ میگردم تو خونه! مامان جون من دارم از صبح کار میکنم  بابایی هم پایین داره کار میکنه   باور نمیکردم وقتی میگفتن نی نی که بیاد مامانا زودتر خسته میشن ولی حالا دیگه باورم شد!  اشتهامم خیلی کم شده ولی به زور هم که شده میخورم آخه میگم شاید تو عزیزم دلت بخواد بابایی هم ناراحت میشه وقتی میبینه من چیزی نمیخورم ، ولی سخته آدم چیزی دلش نخواد و به زور بخوره هااا!!! نازنین مامان پس فردا...
25 اسفند 1391

اولین سونوگرافی...

سلام عزیز دوست داشتنی من امیدوارم حالت خوب خوب باشه. 13 اسفند بود که رفتیم پیش خانم دکتر نخجوانی. یه کمی نگران بودم خانم دکتر گفتن بهتره یه سونو انجام بشه تا نگرانیت برطرف شه. عزیزکم اون کیسه ای که قراره تو توش رشد کنی تشکیل شده بود و نیم سانتی متر بزرگیش بود، خودت انقدر کوچولو بودی که فعلا دیده نمیشدی! یعنی مثلا به اندازه سر یه سوزن  اینم عکسش، اون گردی کوچولوی مشکی همون کیسه ست که گفتم!  یک هفته دیگه مونده تا دوباره بریم پیش خانم دکترمون تا ببینه تو کنجد کوچولو در چه حالی! عزیزکم هر لحظه از خدا میخوام که ضامن سلامتی تو باشه.الان این مهمترین خواستمه تو زندگیم. مامانی جون یواش یواش داریم به روزای آخر سال 91 نزدیک میش...
21 اسفند 1391

نمیدونم چرا...

سلام فندقم خوبی؟ مامانی من امروز از صبح نگرانم...  نمیدونم چرا!!    از خدا میخوام تو دلم راحت باشی و همه چی خوب پیش بره. تو هم دعا کن عزیزکم. کاش زودتر روز شنیدن صدای قلب نازنینت برسه و من یه خورده خیالم راحت شه . خیلی دوست دارم عسلم یه چیزی یادم افتاد بهت بگم. شاید نمیدونی که خاله کوچیکه داره تو دانشگاه اردبیل رشته مامایی میخونه و الان سال سه هست. دیشب ساعت 1 بامداد برای اولین بار نی نی یه مامان رو به دنیا آورد. قبلش بهم زنگ زده بود و میگفت خیلی اضطراب دارم برام دعا کن. بعدش من بهت گفتم مامانی بیا باهم دعا کنیم که خاله جون کارشو خوب انجام بده و اون نی نی ناز که اسمشم یلدا بود سالم به دنیا بیاد که...
12 اسفند 1391

تست خون مثبت...

سلااااااااااااام مامانی خوبی؟ من خیلی خوبم و خوشحال و همه ش به خاطر توئه دیروز آزمایش خون هم دادم و دیگه واقعا دیدم خودشه و من مامان شدم... خدایا شکرت نمیدونم چطور باید شکرت رو به جا بیارم!  ازت ممنونم که نخواستی من سال نو رو با حس  دلتنگی شروع کنم و بهم از قبلش عیدی دادی که با هیچی قابل مقایسه نیست... خدایا خیلی مهربونیییییییییییییییییییییی عزیز دلم، مامان جون و بابا جون و خاله جونا وقتی خبر اومدنت رو شنیدن خیلی خیلی خوشحال شدن اونا هم خیلی دعا کرده بودن که خدا تو رو بفرسته پیشمون، شاید خدا نخواست دعاهای اونا رو بی جواب بذاره... هیچ وقت یادم نمیره که مامان جون و خاله بزرگه میگفتن تو تا عید میای، نمی...
9 اسفند 1391

باورم نمیشه...

سلا نازنینم اومدم برات یه ماجرای قشنگ تعریف کنم، اتفاقی که هنوز باورم نشده و انگار هنوز تو خواب و رویام ولی خواب نیستم و واقعیته! دیشب با بابایی رفته بودیم بیرون بهش گفتم بریم داروخونه بی بی چک بخریم بعدشم رفتیم خونه خاله جون داشتیم درباره تو حرف میزدیم. به خاله جون گفتم بی بی چک گرفتم و میخوام فردا بذارم ولی خاله گفت یکی دو روز دیگه صبر کن بعد بذار منم گفتم باشه. امروز نزدیک ظهر خاله جون زنگ زد خونه مون و برخلاف حرف دیشبش حسابی تحریکم کرد که برو الان بی بی چک رو بذار و نترس من دلم روشنه که مثبت میشه!!! واییییییی نمیدونی چقدر میترسیدم از این کار آخه مامانی جون نمیدونی جواب منفی بی بی چک چه ضد حالی به آدم میزنه با همه این حرفا و فقط با ف...
7 اسفند 1391
1